اینا حرفای من نیست
من فقط بهشون وزن دادم که شنیده شه
برگرفته از یه نامه
از یه غرور، یه غرور

(ورس ١)
به نام خدا عزیزم سلام
یه كمی بی حال و مریضم الان
خیلی واست نوشتم و دریغ از جواب
حس می كنم كه این روزا غریبم برات

اینجا هر كی توی حسش غرقه
این دیوار ها انگاری طلسمش كرده
خونه سالمندان خودت فكر كن
این كلمه حتی خود اسمش تلخه

می گن زندگی یعنی نفس كشیدن
باید تا آخر عمر تو این قفس بشینم
این یعنی رسیدم به آخرای عمرم
روزی كه منو آوردی اینجا، مُردم

بعضی وقتا اینجا قدم می زنم
آلبوم جوونی هامو ورق می زنم
تنها یادگاری كه می تونم بگیرم تو دستام
قطره های اشكا چكیدن رو عكسا

اینم بگم اینجا هوامون رو دارن
سر وقتش غذا و دوامون رو دادن
ولی این من رو سرخوش می كرد
كه فرزند خودم منو تَر خشک می كرد

یه جورایی این یه تعهده
وگرنه احتیاجی ندارم به ترحمت
گفتم می خوای برم؟ تو انكار نكردی
تو حتی واسه موندن من اصرار نكردی

ممنونم واسه موافقتت
ممنونم بخاطر مراقبتت
نمی شم اسباب مزاحمتت
كسی سراغم رو گرفت بگو مسافرته

خلاصه من كه دیگه تمومه كارم
من كه دیگه عادت به نبودت دارم
لااقل از اینجا رد شدی یه سری بهم بزن
یه دست هم تكون بدی من قبولت دارم


(همخوان)
یه كم چشمات رو وا كن
به این تنها نگاه كن
به منی كه چشمت رو با اشک
هیچ وقت تَر نمی كردم

نگاهت رو فهمیدم
از اینجا دارم می رم
دیگه باز هم به اون خونه
هیچ وقت برنمیگردم


(ورس ٢)
یه روز یه مردی اومد باباشو ول كرد
روز بعد پیرمرد از دنیا دل كند
به یاد اون لحظه خیس می شه پلكم
چون از پیری نمُرد از غصه دق كرد

می دویی بخاطر هیچی
آخرم می میری یه خاطره می شی
از این مورد ها زیاد دیدم
البته آدم خوب هم اینجا میان می رن

یه جوونه بعضی وقتا با دسته گُل میاد
اولین روزا از اون دورا دست تكون می داد
اون هم میاد اینجا واسه دادن روحیه
ظاهراً كه آدم خوبیه

اون منو نمی شناسه واسه ثوابش میاد
امیدوارم كه یه روزی جوابش بیاد
یه وقتا كه حرف می زنه چشمامو زود
می بندم و حس می كنم تویی به جای اون

تویی كه می گفتی توی قصت یه قهرمانم
الان كه پیر شدم واست برج زهرمارم ؟
آدم ول می كنه قهرمان قصّشو؟
نه ، نه تو خودت نرو فِس نشو

فقط این رو بدون دلم ازت پر بود حسابی
می خوای اسم خودتو الگو بذاری؟
تو یه درخت پیر رو از تو باغ كندی
حالا چی ؟ می خوای اون رو توی گلدون بِكاری ؟


(همخوان)
یه كم چشمات رو وا كن
به این تنها نگاه كن
به منی كه چشمت رو با اشك
هیچ وقت تَر نمی كردم

نگاهت رو فهمیدم
از اینجا دارم می رم
دیگه باز هم به اون خونه
هیچ وقت برنمیگردم

(ورس٣)
دیشب خواب دیدم
دارم گُلای باغچمون رو آب می دم
تو هم سر حال و راضی در حال بازی
زندگی می داد معنای خاصی

بهم گفتی چشم بذار منم به سرعت
چشم رو هم گذاشتم و فقط شمردم
ده، بیست، دیگه نشمردم
دیدم گُلای باغچه همه پژمردن

وقتی برگشتم دیدم كه قد كشیدی
گفتم چرا نمیای كنار من بشینی
گفتی بین دردامون یه باری
وقت این رسیده دیگه تنهامون بذاری

هه، چه حس بدی
هیچی دوباره نمی شه مثل قدیم
بهتره تو بطن قصه نریم
سادست یه روح زخمی یه جسم ضعیف

یعنی من، همون كه با هزار تا مشغله
واسش مهم بود كه قلب تو نشكنه
راه دور نمی رِه كه واسه بچمه
زحمت كشیدم بالا باشه پرچمت

بعد اون همه سال با این اعصاب خستم
مهم بود تو باشی عصای دستم
از اون فكرا دیگه هیچی نموند
دیگه به هیچكی نمی گم كه پیر شی جوون


(همخوان)
یه كم چشمات رو وا كن
به این تنها نگاه كن
به منی كه چشمت رو با اشك
هیچ وقت تَر نمی كردم

نگاهت رو فهمیدم
از اینجا دارم می رم
دیگه باز هم به اون خونه
هیچ وقت برنمیگردم